سیدمحمدسیدمحمد، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

نفس مامانی و بابایی

کوتاهی موهای طلایی

  امروز آخرین روز از فصل تابستان و تولد باباییه . بابایی هم چند روزی میشه که بندر عباس رفته و روز تولدش کنارمون نبود که با هم باشیم ...اما مامانی و پسرناز که این روزای خوبو وبه یادموندنی رو هیچوقت فراموش نمیکنن با دادن اس ام اس تولد بابایی رو تبریک گفتیم و از خدا خواستیم که هر جا هست نگهدارش باشه ..... بالاخره بعد از پانزده روز بابایی از بندرعباس به سلامت آمد و بعد از کمی استراحت پسر کوچولورو برد آرایشگاه که ی صفایی به موهای طلاییش بده .به گفته بابایی اولش آروم نشسته بود اما کم کم شروع به بیقراری کرد. 6 مهر 93 برا سیدمحمد دست بزنید     قربونش برم میخواد برعکس روی موتورش بشین...
31 شهريور 1393

واکسن یک سالگی

ماشاالله سیدمحمدم روز ب روز بزرگتر میشه و چیزای تازه یاد میگیره .یازده ماه و بیست روزش بود وسط اتاق بدون اینکه ب چیزی تکیه کنه بلند شدو برای چند ثانیه ای تونست بایسته .این کارو چند روز بعد دوباره تکرار کرد وقتی پا میشد بایسته همزمان با پا شدنش ک تشویقش میکردیم خودش هم دست میزد و کلی ذوق میکرد.هنوز راه نمیره ولی کمکش میکنیم بتونه چند قدم برداره تا پاهاش محکم تر و مقاوم تر بشه . ی دندون هم از فک پایین نیش زده .هورااااااا....امروز صبح هم ب مرکز بهداشت بردمش تا با یک هفته تاخیر واکسن یک سالگیشو زدیم . الحمدلله این بار بدون درد بودو اصلا اذیت نشد .    عسل پسر آماده شده بره واکسن بزنه نازدار مامانی کارت واکسنشو دستش گرف...
24 شهريور 1393

بندرترکمن

سحری بود ک بابایی محسن راهی سمنان شد.عسل پسرو بوسید و رفت . خداجونم خودت نگهدار همه ی باباها باش ...(آمین) ...ساعت نه ونیم بود ک پسری تازه از خواب ناز بیدار شده بود عمه جونی دنبالمون امد ک همراه با عزیزجونو عمه ها بندرترکمن بریم . روز خوبی برای عسل پسرم بود .جای باباییش خالی بود نفس بابایی مامانی بازارچه اااممم...خیلی خوشمزه ست ...فدای غذا خوردنت قند عسلم در حال تماشای دریا و قایق هدیه عزیزجونو عمه جونا از بازارچه برای پسر بابایی کوله ی باب اسفنجی ک خودم برای گل پسرم خریدم تخته وایت برد و لیوان باب اسفنجی از نمایشگاه پاییزه ک با فاطمه جون رفتیم برات خریدم ...
23 شهريور 1393

سیدمحمد درالنگدره

جمعه های هر هفته با خاله جونا همگی میریم خونه ی مادرجون .اما امروز نه و نیم صبح بود ک مادر جون با همه هماهنگ کرد ک ناهار بیرون بریم و با توافق همگی النگدره رفتیم . دو تا وروجک حسابی بازی کردنو خوش گذشت. یاسمین و سیدمحمد ...
21 شهريور 1393

سیدمحمدم یک سالگیت مبارک

                                                                                    پسر قشنگم تولدت مبارک     امشب (16 شهریور) شب تولد همه ی زندگی بابایی و مامانی سید محمد است .شب تولد نفسمون با روز میلاد امام ر...
17 شهريور 1393

سیدمحمد و زیارت امام رضا علیه السلام

پسرناز جنگل گلستان (23 مرداد) سیدمحمد حرم امام رضا (ع)    کلاه سبز سوغات یاسمین از مشهد سیدمحمد و ارتباط با خدا....التماس دعا عسلم    پسر ناز با ماشینش توی حرم مشغول بازیه   مش سید محمد  سیدمحمد پارک رودکی     سید محمد و اسما جون یکی ی دونه بازار وصال پارک شیرکوه شیروان    زیارت قبول پسرم ... ان شاالله زیارت امام رضا (ع) قسمت همه ی آرزومندان  بشه ...آمین   ...
30 مرداد 1393

پسمل بابایی و دریا

18 مرداد ساحل سی سنگان پسر ناز ایستاده و نشسته محو تماشای امواج عسل پسر بعد از آب بازی فسقلی ما برای اینکه فرمانو بگیره بی تاب شده بود بابایی هم جاشو با پسری عوض کرد   ...
18 مرداد 1393

یک ماه تا یک سالگی

امروز جمعه(17 مرداد) نفس بابا مامان یازده ماهه شد .فقط ی ماه دیگه تا تولد یک سالگی نفسی مونده. ماشاالله سید محمدم روز ب روز آقاتر میشه و چیزای تازه یاد میگیره و درکش از دنیای اطرافش بیشتر میشه. دو تا دندون پایین داره و دندونای بالایی هم نیش زدن عاشق حموم رفتنه . وقتی توی حموم میره دوست داره خودش لباساشودر بیاره.اما وقتی تو خونه بخوام لباساشو عوض کنم وقتی میگم سیدمحمد بوس کن دهنشو باز میکنو میزاره روی گونه ها و خیس میکنه اتل متل میکنه روی پاهاش میزنه. لی لی حوضک میکنه انگشت کوچولوشو وسط کف دستم میزاره و تکون میده میگم ماهی بده زبانشوبیرون میاره نشون میده ترانه ی آهویی دارم خشکله خیلی دوست داره با شروع آهنگ...
17 مرداد 1393

تعطیلات عید فطر سید محمد

دو سه روزیه که پسر نازم بیقرار شده آخه دو تا دندونای فک بالایی نیش زدن . بابایی از داروخونه براش ژله کین بی بی گرفت تا لثه هاش بی حس بشه و یکی ی دونه ی ما دردو کمتر احساس کنه . ماه رمضان هم تمام شدو عید فطر از راه رسید  روز عید فطر ناهار با عزیزجونو عمه جونی بودیم . خاله جونا همگی خونه ی مادرجون بودن . فاطمه جونم هی اس میداد پیشی بیا .... بعد از ناهار خونه ی مادر جون رفتیم . اون روز تولد خاله مهدیسم بود .خاله ایی برای تولدش کیک مکزیکی درست کرده بود  . سیدمحمدو یاسمین  هدیه خودشونو ب خاله جونی دادن  .هر چند گوشه ای از زحمت های خاله مهدیسو نمی تونیم جبران کنیم . روز خوبی بود و خیلی خوش گذشت . فردای عید فطر قرار...
11 مرداد 1393