سیدمحمدسیدمحمد، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

نفس مامانی و بابایی

شازده پسر و آبتنی

گل پسرم با اینکه الان نه ماهشه هنوز مامانی میترسه ببرش حموم . آخه خیلی ورجه وورجه میخوری . یا با عزیزجونی میری یا با بابایی . با اسباب بازی هات بازی میکنی .از اینکه داری آب بازی میکنی  خوشحال میشی تشت ولگن نقره طلا  / دور بشه از سرت بلا اطلس و ترمه پهن کنید  / کل حمومو رهن کنید شازده میخواد حموم کنه  / ب آب وگل سلام کنه غریبه ها رو دور کنید    /    چشم حسودو کورکنید ی وقت نبینن تنشو     /   بلوری گردنشو پوست تنش جنس گله   /  دستاش لطیف و تپله ابریشمه موی سرش /    شلوغ نشه دورو برش ...
23 خرداد 1393

جشن میلاد خونه ی مادرجونی

میلاد امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف ) مبارک امروز جمعه میلاد با سعادت امام زمان (ع) مثل سال های قبل خونه ی مادرجونی مراسم مولودی زیارت عاشورا برگزار شد.دعای فرج خوندیم برای سلامتی  مولا دعا کردیم.مهمونای آقا با شیرینی شکلات و عدس پلو پذیرایی شدن .مراسم با شکوهی بود ان شاالله ک مورد قبول حضرت واقع بشه .شما و یاسمین زهرا هم اولین باری ک شرکت می کردید.امیدوارم همه ی نی نیا زیر سایه امام عصر سلامت باشن.   مثل همیشه یاسی آروم نشسته وعسل پسر مشغوله خرابکاریه ...
23 خرداد 1393

نه ماهگیت مبالک عسلم

وروجک بابایی مامانی نه ماهه شد .هورااااا. خدایا شکرت... دیروز (17خرداد) نه ماهگی گل پسرمون با بیست و سومین سالگرد پدرجون مصادف شده بود(روحش شاد). بابایی مامانی دوست داشتن نه ماهگی عروسکشونو سه تایی جشن بگیرن ولی صبح ک از خواب پاشدی تب داشتی و بی قرار بودی . بابایی پاشویه کردتو عصر هم دکتر بردیمت .خدارو شکر بهتر شدی . پسر نازم ماشالله روز ب روز بزرگتر میشه .چهار دست و پا میره سعی میکنه مبلو دیوار بگیره بلند شه . بابایی دستتو میگیرهو تاتی تاتی میکنی .(دد ب ب ) میگیو دوست داری ددر بری . فدای نازنازم بشم الهی .مروایدای سفیدت هنوز در نیومدن ممکنه تبت برای مرواریدات باشه عزیزم. ملوسکم دیگه با خرسی کشتی نمیگیره ."بزر...
18 خرداد 1393

بدون عنوان

پسمل بابایی و ژیمناستیک موطلا و جوجه های رنگی پسر نازو بازی پسرم و باب اسفنجی گل پسربابا و مامان النگدره       ...
10 خرداد 1393

سیدمحمد داداشی یاسمین

بعد اینکه حال مامانی بهتر شدو  سید محمدم گل پری شد وقتش بود ک مامان جونی هم ب درس و دانشگاش برسه آخه ی ماهی از شروع ترم جدید گذشته بود (مهر 92) . روزایی ک مامانی کلاس میرفت خاله مهدیس خاله مهسا رو میاورد خونه ی ما تا تو هم کنار نی نی خاله یاسمین زهرا ک(دو ماه ازت بزرگتره) می می بخوری . تا وقتی هم بر میگشتم پیش پسرم میموندن . خاله جونی میگه گاهی اوقات ک یاسی میخواست می می بخوره تو هم اخماتو میکشیدیو می می میخواستی .برای همین دردونه ی بابامامانی داداشی کوچولوی یاسمینه. از همین جا از خاله جونا مهشیدویاسمین جون وباباییاشون بخاطر اینکه منو مامانی رو تنها نزاشتن و کمک کردن مامان جونی ب درسش برسه تشکر میکنیم. الان هم ک مام...
6 خرداد 1393